۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه


من دوست داشتنم را به هر زبانی خواستم بفهمانم
دریغ که زبانم قابل فهم نبود.
و با این جمله محکوم شدم :
تو برایم چه کردی؟
من وجودم را هدیه کردم
و تو جز هوس هیچ ندیدی.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

عبث



امید عبث از بین می رود ، دیگر به بازگشت فکر نمی کنم 
حتی رویا نمی بافم که روزی خواهد آمد
آخرین روز انتظار هم گذشت 
و من تنها دلخوش آرزوهای عبث بودم
دیگر به عبث نمی اندیشم 
که آخرین بهانه برای بازگشت نیز از میان می رود
آری  " تولد "
تولد سردی که در انتظار تبریکی گرم گذشت
نه آن تبریک دیگر معنای گرما را می فهمد
و نه آن صدا دیگر صدای آشناست.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

..........


نمی بخشم تورا به خاطر تک تک لحظه های تنهاییم
نمی بخشم تو را به خاطر تمام لحظه های با هم بودن
نمی بخشم تو را به اندازه ی تمامی بزرگی خدا
نمی بخشم تو را حتی اگر خدا بخواهد.

آه




من آه می کشم و در تنهایی غرق می شوم
و تو به فکر تبرئه خود از گناهان به دروغ پناه می بری
من تنهایی را به روح خود پیوند می زنم
و تو با خشم و فریاد در پی اثبات غرورت هستی
من خسته و ناتوان به امید یادی ، خبری می مانم
وتو در حال به فراموشی سپردن خاطرات !
و من به این می اندیشم که چرا اینگونه هستی ام به باد می رود
و تو در این فکر که چگونه هر روز مرا تنها تر سازی.

خاطره ی شیرین


با لبخندی به عکسی مات می مانم
عکسی که هنگام هک شدن نمی دانست
که خاطره ای می شود در روزهای تنهایی،
خاطره ای شیرینی که در اوج ناتوانی لبخندی بدون دغدغه بر لبانم می نشاند
آن خاطره را بدون دغدغه دوست می دارم.

دلتنگی



دلتنگی هایم را با کسی قسمت نمی کنم
که آرام بگوید : این نیز بگذرد
شادیهایم را نیز پیش هیچکس به زبان نمی آورم
که با آه سردی بگوید خوشا به حالت
و با حسرت به یاد غصه ای در فکر عمیق فرو رود
آری این است که صندوقچه ی رازهایم سنگین شده
سنگینی سردی که در حیطه صبرم نمی گنجد
طاقتم رو به پایان است و هیچ نمی گویم... !

باور



دیگر به بازیهای زمان اعتقادی ندارم
دیگر به دستان محتاج پیرزنی که کمکی می خواهد اعتقادی ندارم
دیگر به چهره ی شرمسار دشمنان اعتقادی ندارم
دیگر به قرارهای دوستانه اعتقادی ندارم
دیگر به حرفهای پدرانه اعتقادی ندارم
دیگر به پدر اعتقادی ندارم
دیگر به معجزه اعتقادی ندارم
دیگر افسانه ها را باور ندارم
دیگر به داستانها و راستانها اعتقادی ندارم
دیگر به آزادی اعتقادی ندارم
دیگر به ماه و ستاره و شب و روز و خورشید اعتقادی ندارم
فقط خدا باورم مانده و فقط به دستان توانای خدا معتقدم
باری کمکی ده تا این فقط نیز از میان نرود
که این مخلوقان محکوم به حبس ابد اعتقاد ها را بر چوبه ی داری عظیم نهیدند
و سنگسار باورها وحشتی عظیم در جهان افکنده.

یادی از گذشته




تو و من 

گویا باید تمام هستی ام را ببخشم و به حرفهای کودکانه بخندم
آری شاید زندگی این است
که تو باشی و من
آری شاید روح کافی نیست ، باید بود و زیست
باید بخشید و خندید ،
فصل جدید زندگی آغاز می شود
فصل بی پروایی ، فصلی که کودکیم را پاک می سازد ، فصل هوا و هوس
فصل عشق دادن و عشق ورزیدن ، فصل آغازی دوباره
من با تو کامل می شوم و کامل می مانم ،
پس به آغاز این دوره از زندگی خوش آمدی زیبا می گویم و آن را سخت در آغوش می فشارم.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

رویای محال




رویا را دوست دام ، حتی اگر چند دروغ باشد
رویا را می پرستم ، حتی اگر سرابی بیش نباشد ،
من به آن فکر می کنم ، فکر می کنم که دوستم دارد
و این فکر را در ذهن می پرورانم ، حتی اگر محال باشد
فکر کردن به رویای محال را نیز دوست دارم.