۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

نمی شه




با تو می شه نه نمی شه 

با تو می شه حرف من بود
تو نخوای هیچی نمی شه
تو نخواستی و غریب موندم توی شهر
تو نخواستی و یه بیت هم نشدم
تو نخواستی و نموندی
موندنم شد یه حدیث

دلم و به دست خاک و 
تو رو من به دست رویا
می سپارم تا  نبازم
قصهی  امروز و به فردا

رویام و نگه می دارم توی مشتم
مشتم و نگه می دارم تا ابد
تا ابد می مونی تو توی دلم
با تو می شد اگه می شد
با تو می شد اگه ما بود
می شدیم تموم دنیا

با تو می شه نه نمی شه 
تا نخوای هیچی نمی شه 
دلم و به دست خاک و
تو رو من به دست رویا
می سپارم تا نبازم
قصه ی امروز و به فردام 

۱۳۹۰ بهمن ۲۲, شنبه

تنهایی





درونم واژه می میرد
دلم با او می میرد
خودم را غرق او دیدم
تو را مغروق می بینم
تو را ، او را نمی خواهم 
دگر هیچ کس را نمی خواهم 
من این تنهایی تنهاییم را دوست می دارم
من این تنهایی من را به تو حتی به او هرگز نمی بازم
دلم رودی است آن را به دریا هم نمی بازم 
نمی بینم نمی خواهم نمی مانم
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم 
دگر هیچ رویایی من نمی بافم 
تو را ، او را به دست باد 
نگاهم را به دست یاد 
رها می سازم و هرگز 
دگر رویا نمی بافم