۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۳:۵۱
2
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
عبث
امید عبث از بین می رود ، دیگر به بازگشت فکر نمی کنم
حتی رویا نمی بافم که روزی خواهد آمد
آخرین روز انتظار هم گذشت
و من تنها دلخوش آرزوهای عبث بودم
دیگر به عبث نمی اندیشم
دیگر به عبث نمی اندیشم
که آخرین بهانه برای بازگشت نیز از میان می رود
آری " تولد "
تولد سردی که در انتظار تبریکی گرم گذشت
نه آن تبریک دیگر معنای گرما را می فهمد
و نه آن صدا دیگر صدای آشناست.
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۲:۱۴
2
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه
..........
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۱:۱۰
0
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
آه
من آه می کشم و در تنهایی غرق می شوم
و تو به فکر تبرئه خود از گناهان به دروغ پناه می بری
من تنهایی را به روح خود پیوند می زنم
و تو با خشم و فریاد در پی اثبات غرورت هستی
من خسته و ناتوان به امید یادی ، خبری می مانم
وتو در حال به فراموشی سپردن خاطرات !
و من به این می اندیشم که چرا اینگونه هستی ام به باد می رود
و تو در این فکر که چگونه هر روز مرا تنها تر سازی.
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۱:۰۳
0
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
خاطره ی شیرین
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۱:۰۱
3
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
دلتنگی
دلتنگی هایم را با کسی قسمت نمی کنم
که آرام بگوید : این نیز بگذرد
شادیهایم را نیز پیش هیچکس به زبان نمی آورم
که با آه سردی بگوید خوشا به حالت
و با حسرت به یاد غصه ای در فکر عمیق فرو رود
آری این است که صندوقچه ی رازهایم سنگین شده
سنگینی سردی که در حیطه صبرم نمی گنجد
طاقتم رو به پایان است و هیچ نمی گویم... !
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۰:۳۴
2
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
باور
دیگر به بازیهای زمان اعتقادی ندارم
دیگر به دستان محتاج پیرزنی که کمکی می خواهد اعتقادی ندارم
دیگر به چهره ی شرمسار دشمنان اعتقادی ندارم
دیگر به قرارهای دوستانه اعتقادی ندارم
دیگر به حرفهای پدرانه اعتقادی ندارم
دیگر به پدر اعتقادی ندارم
دیگر به معجزه اعتقادی ندارم
دیگر افسانه ها را باور ندارم
دیگر به داستانها و راستانها اعتقادی ندارم
دیگر به آزادی اعتقادی ندارم
دیگر به ماه و ستاره و شب و روز و خورشید اعتقادی ندارم
فقط خدا باورم مانده و فقط به دستان توانای خدا معتقدم
باری کمکی ده تا این فقط نیز از میان نرود
که این مخلوقان محکوم به حبس ابد اعتقاد ها را بر چوبه ی داری عظیم نهیدند
و سنگسار باورها وحشتی عظیم در جهان افکنده.
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۰:۲۶
0
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
یادی از گذشته
تو و من
گویا باید تمام هستی ام را ببخشم و به حرفهای کودکانه بخندم
آری شاید زندگی این است
که تو باشی و من
آری شاید روح کافی نیست ، باید بود و زیست
باید بخشید و خندید ،
فصل جدید زندگی آغاز می شود
فصل بی پروایی ، فصلی که کودکیم را پاک می سازد ، فصل هوا و هوس
فصل عشق دادن و عشق ورزیدن ، فصل آغازی دوباره
من با تو کامل می شوم و کامل می مانم ،
پس به آغاز این دوره از زندگی خوش آمدی زیبا می گویم و آن را سخت در آغوش می فشارم.
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۰:۱۸
0
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید
۱۳۸۹ آبان ۱۱, سهشنبه
رویای محال
ارسال شده توسط
rozhiar
در
۲۲:۳۵
0
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید