۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

آرزو







دوستی پرسید :
بزرگترین آرزویت چیست؟
من مات ماندم و به افکار پریشانم فرو رفتم
که به راستی روزهایم چه بی آرزوست
در تمام آرزوهایم حضوری سبز داشت
رویای خیالیم از دست رفت
و من در اوج ناباوری از درون شکستم
با رفتنش رویاهایم را نیز با خود برد
و اینجاست که به یاد فروغم باید گفت:
" و این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد "
تنها حتی بدون آرزو!!!!

2 نظرات:

صديقه گفت...

آرزوي من باش تا منم آرزوت باشم

اشکان گفت...

همیشه فروغ بودن خوب نیست
گاهی باید سهراب بود
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید...