می هراسم از تو
از حضورت
چشمانم را دریغ می کنم حتی از نگاه تو
نمی بینمت حتی اگر باشی
خیالت را محال می دانم
می دانم می دانم می دانم
که فاصله مان از زمین تا آسمان است
می دانم که نمی یابمت اما
دزدانه خیال می کنم خیالت را
خیالت را دوست می دارم
خیالی می شوی در خیالم
اما حضورت
سخت می شود
سنگین
هستی ات هستی ام را می گیرد
نفس نمی کشم ، نمی بینم ، نمی شنوم تا دور شوی
دور که شدی اما
دوباره روزها را می شمارم برای لحظه دیدار
آمدنت را می بینم اما تو را نه
می آیی گویا همین آمدنت برایم کافیست
وقتی عشقم خیالی می شود دیگر حضور نیازی نیست
می آیی و همین را دوست می دارم و می شود بهترین روز دنیا
پس بهترین روز دنیا فقط بیا همین