۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

بهترین روز

 
می هراسم از تو
از حضورت
چشمانم را دریغ می کنم حتی از نگاه تو
نمی بینمت حتی اگر باشی
خیالت را محال می دانم
می دانم می دانم می دانم
که فاصله مان از زمین تا آسمان است
می دانم که نمی یابمت اما
دزدانه خیال می کنم خیالت را
خیالت را دوست می دارم
خیالی می شوی در خیالم
اما حضورت
سخت می شود
سنگین
هستی ات هستی ام را می گیرد
نفس نمی کشم ، نمی بینم ، نمی شنوم تا دور شوی
دور که شدی اما
دوباره روزها را می شمارم برای لحظه دیدار
آمدنت را می بینم اما تو را نه
می آیی گویا همین آمدنت برایم کافیست
وقتی عشقم خیالی می شود دیگر حضور نیازی نیست
می آیی و همین را دوست می دارم و می شود بهترین روز دنیا
پس بهترین روز دنیا فقط بیا همین
 

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

چاه


من بی خبر دل می بندم به فرداهای پوچ
نمی دانم که از چاله به چاهم
یا از چاه به چاله

باور


تو نگاهم را باور داشتی و
من باورت را نگاه می داشتم
به سادگی از نگاهم گذشتی و
من در بهت شکستن باورها

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه


شاید فاصله میان ما این بود
که من نداشته هایت را ندیده گرفتم
و تو فقط نداشته هایم را دیدی
بدون کمترین نگاهی به آنچه که هستم
نه آنچه که تو می خواستی باشم

۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه


چه بی رحمانه همدیگر را دوست می داریم
و چه دوستانه از هم متنفر می شویم
چه صادقانه به هم دروغ می گوییم
 و چقدر راحت دروغ هایمان را صادقانه باور می کنیم

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

بلاتکلیف


گاهی فقط از تو نامی می دانم و
دیوانه وار دوستت می دارم
گاهی با تمام نزدیکی از تو بیزارم
حال تکلیف دلم چیست؟؟
نه تاب دوری را دارد و
نه توان بیزار بودن را

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

شکستن




من در اوج شکستن به پیروزی نمی اندیشم
و خانه ام را روی پایه های شکسته بنا نمی کنم
می شکنم خورد می شوم
شاید فردا از نو بنا شوم و شاید نه
به بودن یا نابود شدن فکر نمی کنم
با ذهنی خالی به شکستن ادامه می دهم.